قهرمان کوچولو

چلچلی ها

1390/11/6 12:20
564 بازدید
اشتراک گذاری

افسوسدو روز پیش رفتیم نیشابور. اونجا مراسم تعزیه دعوت بودیم. در برگشت به اصرار دختر عمه فرحناز ماندیم تا با عمو جان برگردیم. شنتیا کلی با هم سن و سالاش بازی کرد.اما چشمتان روز بد نبیند. بس که حرف میزد کله همه را خورد. تا بحال فکر میکردم همه بچه ها همینطورن. اما گقتن اینطور نیست. خلاصه تو مسیر برگشت هم کلی چلچلی کرد. عمه جان ناراحت و افسرده از فوت همسرش، همین طور عمو حسین، با وجود صبر زیاد فکر کنم دیگه حوصله شان سر رفته بود اما به روی خودشان نمی آوردند. کلافه

وقتی رسیدیم با بابای شنتیا رفتیم بازار خرید. اما اونجا هم گوش مفت یک دختر بچه و مامانشو گیر آورد و کلی داستان برای اونا تعریف کرد. باید نصیحتش کنم کمتر صحبت کنه. ساکت

بعدشم که آمدیم خونه من و باباشو خواب کرد اما بازم حرف می زد.نمیدونم کی خوابم برد. بعد مدتی بالاخره آقا راضی به خواب شد و سکوت حاکم گشت.خواب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)