قهرمان کوچولو

مقدمه

    این سایت به تازگی توسط یکی از دوستان به من معرفی شده است. سه روز دیگه شنتیا دو سال و پنج ماهه میشه. سعی می کنم خاطرات دوران نوزادی شنتیا تا همین امروز  را (تا حدی که در ذهن دارم) در عنوانهای مختلف بنویسم.   ...
11 بهمن 1390

شنتیا دور از مامان

 امروز قبل از اینکه برم محل کارم، شنتیا بیدار شد. کمی صبحانه و بعد تعویض. موقع عوض کردنش گفتم زود باش مامان جان، دیرمه. گفت کجا میخوای بری؟ گفتم: دانشگاه.چشمتون روز بد نبینه... زد زیر گریه و گفت: من گناه دارم...من مامان بابا ندارم.کلی زحمت کشیدم که ساکت بشه. اما موقعی که لباسام رو پوشیدم دوباره به گریه افتاد و تا وقتی هم که بیرون آمدم ادامه داشت. گوگولی! گریه نکن. زود میام.  ...
8 بهمن 1390

چلچلی ها

دو روز پیش رفتیم نیشابور. اونجا مراسم تعزیه دعوت بودیم. در برگشت به اصرار دختر عمه فرحناز ماندیم تا با عمو جان برگردیم. شنتیا کلی با هم سن و سالاش بازی کرد.اما چشمتان روز بد نبیند. بس که حرف میزد کله همه را خورد. تا بحال فکر میکردم همه بچه ها همینطورن. اما گقتن اینطور نیست. خلاصه تو مسیر برگشت هم کلی چلچلی کرد. عمه جان ناراحت و افسرده از فوت همسرش، همین طور عمو حسین، با وجود صبر زیاد فکر کنم دیگه حوصله شان سر رفته بود اما به روی خودشان نمی آوردند. وقتی رسیدیم با بابای شنتیا رفتیم بازار خرید. اما اونجا هم گوش مفت یک دختر بچه و مامانشو گیر آورد و کلی داستان برای اونا تعریف کرد. باید نصیحتش کنم کمتر صحبت کنه. ب...
6 بهمن 1390